بی بی و انار

بهم گفت برَّم(۱) میای صبو صبح(٢) کمکم انارهای حیاطو بچینیم؟ آنه سوْم(٣) داره میاد ایطو جمله ی(۴) انارا رو سرمو میزنه!! گفتم باشه بی بی کارِت نباشه. صبح،خروس خون رفتم دیدم سر طارُمه(۵) نشسته چراغ علاءالدین جلوشه سفره پهن کرده سبزی تازه چیده از حیاط گذاشته تو ظرف، پنیر و کره و مربا…به به. گفتم […]